جراحات بانو را على علیه السلام و فضه بستند.
آیا زخمِ سینه شفا یافت؟ خون پهلو بند آمد؟
استخوان شکسته التیام یافت؟
این بانو باز هم مى تواند از بستر بپاخیزد؟
آیا هنگام برخاستن دست حسن علیه السلام را مى گیرد؟
آیا على علیه السلام مى تواند زیر بازوى ورم کرده ى او را بگیرد؟
آیا فضه هم باید او را کمک کند؟
به هیچکس نمى گوید. آرام دست بر دیوار مى برد و
آهسته برمى خیزد تا جاى زخمهایش را شستشو دهد.
زینب و ام کلثوم انگشت به دندان گرفته نگاه مى کنند.
گویا داغ محسن علیه السلام، این بانو را مى سوزاند.
قلبش سوخته و جراحاتش خوب شدنى نیست.
با همین زخمهاى تن و دل، با على علیه السلام و فرزندان خداحافظى کرد.
رفت تا یکبار دیگر محسنش را ببیند، و او را در آغوشِ مجروح
بگیرد و با سینه ى خونین شیرش دهد.